معنی عدم توفیق

حل جدول

عدم توفیق

ناکامی

فارسی به عربی

عدم توفیق

اسقاط، إخفاقٌ


توفیق

نعمه

لغت نامه دهخدا

توفیق

توفیق. [ت َ] (ع مص) (از: وف ق) سازوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سازگار گردانیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). موافق گردانیدن اسباب. (آنندراج).... موافق گردانیدن کاری. (از اقرب الموارد). موافق گردانیدن اسباب. (آنندراج)....موافق گردانیدن خدا اسباب را موافق خواهش بنده تا آن خواهش او سرانجام یابد. و استعمال لفظ توفیق در بهم رسیدن امور خیر باشد نه امورات شر. (غیاث اللغات).قرار دادن اسباب را موافق مطلوب یا آسان گردانیدن راه خیر و مسدود ساختن راه شر و خذلان عکس آن است. (ازاقرب الموارد). راست و درست کردن: وفق اﷲ توفیقاً؛ راست و درست کرد آن را خدای. و باﷲ التوفیق، یعنی راست و درست گرداند خداوند عالم اسباب را مطابق خواهش بنده و آماده سازد آن را. (ناظم الاطباء). قرار دادن خدا کارهای بندگان را موافق آنچه دوست دارد و بدان خشنود است. (از تعریفات جرجانی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود:... ثم جاؤک یحلفون باﷲ اِن اءَردنا اًِلاّ احساناً و توفیقاً. (قرآن 4 / 62).... مااستطعت و ماتوفیقی اًِلاّ باﷲ علیه توکلت و الیه اُنیب. (قرآن 11 / 88). || عنایت و لطف الهی و راهنمائی الهی. (ناظم الاطباء):
ربودم به توفیق جان آفرین
به زودی برش نزد شاه گزین.
فردوسی.
خرد رااتفاق آن است با توفیق یزدانی
که فرمان میدهد او را برین بر هفت کشورها.
منوچهری.
این نکرد الا بتوفیق ازل این اعتقاد
وآن نکرد الا به تأیید ابد آن اختیار.
منوچهری.
به برکت خداوند نیکوئی توفیقش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). اگر ثبات نکنند و بروند، بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان در این کار کنیم تا به توفیق ایزد عزّ و جل خراسان را پاک کرده آید. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 594).
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده ست مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
بی یار نخوانمش در این مدحت
زیرا که ز توفیق یار دارد.
مسعودسعد.
جهد بر تست و بر خدا توفیق
زآنکه توفیق و جهد هست رفیق.
سنائی.
کسب از جایی که همت به توفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله و دمنه). لیکن در آن نگر که اگر توفیق باشد... آمرزش بر اطلاق مستحکم دست دهد. (کلیله و دمنه). وبه مدد توفیق جمال حال ایشان بیاراست. (کلیله و دمنه).
چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدارا شناخت.
نظامی.
تو شوی از جمله ٔ عالم عزیز
جهد تو می باید و توفیق نیز.
نظامی.
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق بچیزیش کرد.
نظامی.
گر از حق نه توفیق خیری رسد
کی از بنده خیری به غیری رسد.
سعدی (بوستان).
دزد بی توفیق، ابریق رفیق برداشت که به طهارت می روم.... (گلستان). || دست دادن کسی را به کاری. (منتهی الارب). || اصلاح کردن میان قوم. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || راست واستوار گردانیدن خدا کسی را. || نیکی افکندن خدای در دل کسی. || اصابت در حجت. (ازاقرب الموارد). || سزاوار گردانیدن. (دهار) (آنندراج). || اتیتک لتوفیق الهلال، آمدم به تو هنگام برآمدن هلال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || اتمام و انجام موافق میل. (ناظم الاطباء). دست دادن. کامرانی. کامروائی. کامیابی. کامکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق، دشمنت غیشه و نال.
رودکی.
بشناس که توفیق تو این پنج حواسی
هر پنج عطا زایزد، مر پیر و جوان را.
ناصرخسرو.
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند.
خاقانی.
هر کبوتر کز حریم کعبه ٔ جان آمده
زیر پرّش نامه ٔ توفیق پنهان دیده اند.
خاقانی.
دل مرا که ز توفیق بخت نومید است
قبول همتش امیدوار می سازد.
خاقانی.
بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان).
معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست ؟
صائب.
|| لیاقت و شایستگی و قدرت و توانائی. قدرت دادن کسی را به کاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گوی توفیق و سعادت در میان افکنده اند
کس به میدان رو نمی آرد سواران را چه شد؟
حافظ.
|| چاره و علاج و سازداری. و همیشه لفظ توفیق رادر بهم رسیدن اسباب امور خیر گویند نه امور شر. (ناظم الاطباء). سازواری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
زنهار به توفیق بهانه نکنی زآنک
معذور ندارند بدین خرد وکلان را.
ناصرخسرو (چ مینوی و محقق ص 543).

توفیق. [ت َ] (اِخ) محمد پسر اسماعیل پاشا (1852-1892 م.). وی در سال 1879 م. خدیو مصر بود. او مغلوب انگلیسها شد و آنان سلطنت سودان را به وی تفویض کردند. (از فرهنگ فارسی معین).

توفیق. [ت َ] (اِخ) محمدبن احمد استانبولی. شاگرد شیخ محمدمراد نقشبندی متوفی به سال 1274 هَ. ق. او راست: انس المعنوی فی شرح بعض المثنوی. تراجم رجال العلمیه. شرح عروض جامی. شرح قصائد جامی. شرح قواعد فارسی استاد خود. (از اسماء المؤلفین ج 2 ستون 376).

توفیق. [ت َ] (اِخ) ابومحمدبن محمد الحسین بن عبداﷲبن محمد. اصلاً از مغرب است ولی در دمشق زندگی می نمود. وی از مهندسین و منجمین و ادباء قرن ششم هجری قمری است. در دمشق به تدریس و افادات علمیه اشتغال داشته و به فهم و به علم اشتهار یافت و شعر نیز می سروده. از شاگردانش محمدبن نصربن صغیر القسیرانی است که ادبیات و حکمت نزدوی آموخته است. وفاتش را می گویند در صفر سال 516 هَ. ق. در دمشق اتفاق افتاده. تألیفی از وی نام برده نشده است. (گاهنامه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


عدم

عدم. [ع َ دَ] (ع اِمص) نیستی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرگ. فقدان. (ناظم الاطباء) نابودی. مقابل وجود. مقابل هستی: وجودش همیشه باد و عدم او هیچ گوش مشنواد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
اندر مشیمه ٔ عدم از نطفه ٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.
ناصرخسرو.
برده از آن سوی عدم رخت و تخت
مانده از این سوی جهان خان ومان.
خاقانی.
دردا که از برای شکست وجود من
سوی عدم شد آن خلف روح پیکرم.
خاقانی.
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
وان را که جان توئی چه دریغ عدم خورد.
خاقانی.
زین تنگنای وحشت اگر بازرستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.
خاقانی.
طریق عاشقی چبود، به دست بی خودی خود را
به فتراک عدم بستن به دنبال فنا رفتن.
خاقانی.
اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه ٔ هستی نبود.
عطار.
درنگر و خلق جهان را ببین
روی نهاده به عدم ای غلام.
عطار.
از وجودم می گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم.
مولوی.
شرف مرد به جود است و کرامت نه سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود.
سعدی.
گمان مبر که جهان اعتماد را شاید
که بی عدم نبود هر چه در وجود آید.
سعدی.
- از عدم درشدن، کنایه از مرده زنده شدن. (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء).
- از عدم بگذرد، یعنی از مرده زنده شود.
- عدم کردن، نابود کردن. معدوم کردن. نیست کردن.
|| ناقص کردن. بی چیز و محتاج نمودن. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح فلسفه) در اصطلاح فلسفه، مقابل وجود است. توضیح آن اینکه برای وجود دو اعتبار است یکی وجودِ مطلق و دیگر مطلق ِ وجود. هر گاه عدم مقابل مطلق وجود باشد، مطلق عدم است، و اگر مقابله ٔ آن به اعتبار وجود مطلق باشد، عدم المطلق است، مفاد اول سلب وجود مطلق است. رجوع به وجود و عدم ملکه شود. (از شرح منظومه ص 78 بشرح فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 352). || کلمه ٔ نفی که چون بر سر اسمی درآید آن را منفی میکند مانند:
- عدم استحقاق، مستحق نبودن. شایستگی کاری نداشتن.
- عدم استعداد،بی استعداد بودن.
- عدم اشتهار، مشهور نبودن. شهرت نداشتن.
- عدم اعتدال، معتدل نبودن. نامعتدل بودن.
- عدم اعتماد، سؤظن. بدگمانی. بی اعتمادی.
- عدم التفات، بی ملاحظگی. بی توجهی.
- عدم امساک، قناعت نکردن. تبذیر و اسراف کردن.
- عدم امکان، محال بودن. ممکن نبودن.
- عدم انحلال، منحل نشدن. بر جا بودن.
- عدم انقطاع،قطع نشدن. همواره بودن.
- عدم اهلیت، اهل نبودن. شایسته ٔ کاری نبودن.
- || اصطلاح حقوقی که حق استفاده از حقوق مدنی نداشته باشد. اهلیت نداشتن برای کاری. ناسزاواری.
- عدم بضاعت، توانائی مالی نداشتن. فقیر بودن.
- عدم تأثیر، بی اثر بودن. تأثیر نکردن. کار نکردن.
- عدم تداخل، عدم نفوذ اشیاء در یکدیگر.
- عدم تساوی، مختلف بودن. مساوی نبودن.
- عدم تشخیص، تشخیص ندادن.
- عدم تماسک، خودداری نکردن.
- عدم تمکن، فقیر بودن. نادار بودن. استطاعت نداشتن.
- عدم تناهی، نامتناهی بودن.
- عدم توفیق، موفق نبودن. توفیق نداشتن.
- عدم ثبات، بی ثبات بودن. ثابت نبودن. بی ثباتی. ناپایداری. پایدار نبودن.
- عدم جواز، روا نبودن.
- عدم حضور، حاضر نبودن ونشدن.
- عدم خلوص، خلوص نداشتن. خالص نبودن هر چیزی.
- عدم دیانت، بی دین بودن.
- عدم ذکاوت، کم هوش و یا بی هوش بودن.
- عدم ذوق، بی ذوق بودن. بی ذوقی.
- عدم رأفت، مهربان نبودن. نامهربانی.
- عدم رؤیت، رؤیت نکردن. ندیدن.
- عدم سخاوت، سخی نبودن. بی سخاوتی.
- عدم سیاست، بی سیاستی. سیاست نکردن.
- عدم شهامت، دلیر نبودن. شهامت معنوی نداشتن.
- عدم ضرورت،ضروری نبودن. نیازمندی نبودن. نبودن ضرورت.
- عدم طهارت، پاک نبودن.
- عدم عقوبت، جزا نبودن. کیفر نبودن.
- عدم عنایت، بی توجه بودن. لطف و محبت نداشتن.
- عدم غفلت، غافل نشدن. غفلت نکردن.
- عدم فرصت، فرصت نکردن. فرصت نداشتن.
- عدم قابلیت،قابلیت و لیاقت و شایستگی نداشتن. ناسزاواری.
- عدم کراهت، نبودن ناخوشایندی. کراهت نداشتن.
- عدم کفایت، بی کفایت و بی لیاقت بودن.
- عدم لیاقت، شایستگی نداشتن.
- عدم مرکزیت، مرکزیت نداشتن.
- عدم مروت، بی انصاف بودن. جوانمردی نداشتن.
- عدم وجاهت، بدگل بودن. خوشگل نبودن.
- || وجهه نداشتن میان مردم.
- عدم وجدان، بی وجدانی.
- || نایافتن، در مثل است که عدم وجدان دلالت بر عدم وجود نمی کند.

فرهنگ عمید

عدم

[مقابلِ وجود] نیستی، نابودی،
نداشتن، نبودن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): عدم اطّلاع، عدم صراحت،


توفیق

کسی را به کاری مدد کردن،
به کاری دست یافتن،
مدد کردن بخت،
فراهم شدن اسباب‌ کاری،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

توفیق

بهروزی، پیروزی

نام های ایرانی

توفیق

پسرانه، موفقیت، کامیابی

فرهنگ فارسی آزاد

توفیق

تَوْفِیق، موافق کردن، اِصلاح کردن (ما بین مردم)، هدایت کردن به خیر و صواب (از طرف حق)، (در فارسی بیشتر بمعنای موفق شدن و یا گردانیدن و دست یافتن است)،

فرهنگ معین

توفیق

موافق گردانیدن، مدد کردن، دست یافتن. [خوانش: (تُ) [ع.] (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

توفیق

پیروزی، فیروزمندی، کامروایی، کامیابی، موفقیت،
(متضاد) ناکامیابی

معادل ابجد

عدم توفیق

710

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری